داستان آذویکو از سال ۹۷ آغاز شد، زمانی که شرکت آذویکو با یک نبوغ بازاریابی، بین دو عید مذهبی، طرحی ثبت نامی معرفی کرد که خودروهایی با نسب و بر و رویِ تلفیقیِ انگلیسی، چینی شما میتوانید اگر خود خودرو را ندیدهاید، در ذهن مو بورِ چشمبادامی تصور کنیددر چندین مرحله پرداخت صاحب خودرویی شوید که در سریالهای خانم مارپلِ انگلیسی بگیرید تا کارآگاه دریک آلمانی، از اونجرز بگیرید تا پت و مت، آن را دیده بودیم.
اصلاً اصالت نامش ما را جذب نمایندگی آذویکو کرد و تصویری بزرگ و دیواری از پیشینه صدساله آذویکو ، باعث شد ته حسابهای بانکیمان را خالی و در طرح ۱۴۰ روزه آن، با قرارداد قطعی، ثبتنام کنیم. به قول این انگلیسیهای دزدِ بدشگون، از همان ابتدا شرایطش خیلی بهتر و رؤیاییتر از آن چیزی بود که بشود باور کرد؛ اما قرارداد واقعی بود، خودروها واقعی بودند- یعنی حداقل سه تایش را با چشم خودمان در نمایندگی دیدیم و آدمها و نمایندگی هم واقعی بود در چشم تبریز بود کارخانه هم واقعی بود، در آذرشهر بود و حقیقتاً با نام انگلیسی AZVICO برای ما فراتر از غرور ملی، غرور آذریمان را هم قلقلک میداد که نام آذربایجان یا آذرشهر، در ابتدای نام این خودروسازی، جا خوش کرده و ما را سر کیف میآورد، بدم سر کیف میآورد.
اما بعد از صد، صد و چهل روز ماشین را ندادند و تازه شور و شعور به دلمان افتاد. آخر اگر این تخموترکه انگلیسی درستوحسابی بود، چرا آخرش به چینیها رسید و اگر آنهم درجه سه چینی نبود، چطور کارخانهاش را در ممقان راه انداخته بود. اصلاً مگر میشد در شرایطی که خودروسازان داخلی ما، با آن کارخانههای چندین برابر بزرگتر از این آذویکو که تعداد پلتفرمهای فعالشان به گزارش مدیرعامل، تنه به تنه کارخانههای تویوتا و فولکسواگن میزد و به لحاظ بومیسازی برخی فنّاوریها، با مرسدس برابری میکرد، همیشه به دلیل دشواریهای مالی قیمتهای دمِ کارخانه را مستقیم و بازار را غیرمستقیم بالا ببرند، این ورِ سال با قرعهکشی، خودرویی تا حدود معلوم الهویه- رنگ و موتور و آپشنها آنقدر هم مهم نیستند- ثبتنام میکنند و آن ورِ سال، خودرویی تا حدی نزدیک به آنچه در سر پرورانده بودید تحویلتان میدهند، همیشه از ورشکستگی دم بزنند و این تازهوارد انگلیسی-چینی-آذری، در دو سه پیشپرداخت و اقساط ۲۰ ماهه خودرو، آنهم در صد و چهل روز تحویلمان دهد؟
کمکم چربی دلمان داشت آب میشد که خبرهای منحوس تحریم را متأسفانه آزویکو به گوشمان رساند و دلمان کلاً ریخت. آخر این غربیهای لامذهب و این چینیهای همهچیزخوار، کلمه تحریم را از کجا یاد گرفته بودند؟ اینها که از حرم و حرام و حریم و غیره، یک کلمهاش را هم در دروس و ادبیات و دین و فرهنگشان نداشتند، چطور به ما که رسید، سر قضیه تحریم، انقدر سریع وردِ زبانشان شد؟ خلاصه که کارخانه که البته کمکم در گروههای تشکیل و همپیمان شده پشت پرده تلگرامیمان، برخیها بیشتر آنرا در هیبت یک کارگاه جوشکاری توصیف میکردند نیمه تعطیلشده بود. البته ظاهراً چند صد هزار دلاری هم با نرخ دولتی گرفته بود تا از این وضعیت نیمه دربیاید و چرخ صنعت آذربایجان را بچرخاند، که ظاهراً نشده بود.
نهایت اینکه از بهمن ۹۷ که موعد تحویل خودرو بود- تا امروز، ۲۵ ماه میگذرد و ۲۵ تجمع اعتراضی جلوی کارخانه و نمایندگیها و کلانتری رستمآباد و دادگاه و دادسرا و سازمان و وزارت برگزارشده و هنوز معلوم نیست سر کلاف کجاست و انگشت تقصیر، به کدام صمت باید باشد؟ شکایتمان را به همهجا هم بردیم: به خدا، به تقدیر، به شانس منحوس، به تعزیرات، به صنعت، معدن، تجارت، به دادگاه معمولی و دادگاه مفاسد اقتصادی، به صداوسیما، به آدمهای نیمه مشهور، به اینفلوئنسرها و خلاصه همه، نشد که نشد. ما ماندیم و خبرهای ضدونقیض و بختِ برگشته.
اما این داستان ، دو نفر، پروتاگونیست و آنتاگونیست- شما بخوانید قهرمان و ضدقهرمان- کم دارد. یکی از آنها من هستم: که یک روزِ آبان، حدود دو ماه بعد ثبتنام، یعنی سه ماه مانده به تحویل، تیپی زدم در حد دریک، با همان رسمیت و پالتو و کت و قیافه جدیِ نچسب- البته بدون کراوات که خیلی نشان غربزدگی است و هرچه میکشیم از همین غربزدگی است، حتی همین سودایِ خودروی امجیِ انگلیسی- و نامهای دستنویسِ خوشخط، با خودنویس و امضای بزرگ و اشاراتی به شغلِ تازه به دست آورده که احساس میکردم بهاندازه کافی نشان میدهد باید- و اصلاً برای اعتبار خود کارخانه بهتر است- که ثبتنام دنده دستی مرا با دنده اتوماتیک تغییر دهند. طرف مقابل آدم قوی و هیکلی و قلچماقی بود که تا همین اواخر، بیشتر به نظرم برای جذابیت و انعکاس حس قدرت آنجا حضور داشت، نامه را از من گرفت و با شنیدن توضیحات من، لبخندی زد و تأکید کرد حتماً اگر خودش هم نامه را نرساند، خواهد سپرد که همکارانش نامه را به مدیران آذرشهر، تهران، شانگهای یا شاید هم خود آکسفورد برسانند. نمیدانم طرف چقدر پشت سرم خندیده، یا برای چند نفر، ورودِ مغرورانه و سرخوشانه و نامه تغییرِ نوعِ ثبتنام مرا تعریف کرده و هارهارها رفته، حتی نمیدانم بالاخره سر کلاف این تئاتر بزرگ صنعت و خودروسازی و کلاهبرداری و تحریم کجاست و کارگردانان یا تهیهکنندگانش کجایند، اما اذعان دارم آن فرد هیکلی صدا کلفت- که بعدها فهمیدم احتمالاً دلیل حضورش ترساندن معنوی یا فیزیکی حواله داران در مراجعات و اعتراضات و اعتصابهای مکرر بود، که الحق با توجه به سایز گردنش، گزینه خوبی هم بود- از بازی والتر وایت در حینِ مردن جِین، و به روی خودش نیاوردنش در آن سریالِ کذایی، بهتر بازی کرد. باور کنید، مستعد بود. من دو سال است که باورش کردهام.
فرهاد احمدنژاد