تبریزمن: «تجملگرایی» یا «لاکچری بازی»؟! کدام ترکیب، عمقِ اتفاق این روزهای جامعه را بازگو میکند؟ پیشتر به هر طرف رو میکردیم، عطش آدمها را برای خرید خانه، ماشین، اثاثیه، لباس، کیف و کفش لوکس میدیدیم. اکنون سربرگرداندن هم لازم نیست. در هر صفحه مانیتوری از تلویزیون گرفته تا موبایل و شبکههای اجتماعی، حرکت قاطعانه مردم را به سمت خوراکیهای لوکس و نشستن در رستورانهای گرانقیمت میبینیم.
این روزها خرید کیک کوچک دویست هزارتومانی از فلان قنادی و رفتن به کافه در فلان سنتر، کلاس اجتماعی آدمها را مشخص میکند. به قول دوستی اتفاقاً افراد تجملگرا این روزها بهتر از گذشته قواعد فرهیختهنمایی را میدانند. این دسته از افراد، با استفاده از سواد عمومی که شبکههای اجتماعی به آنها میدهد، به راحتی خود را شبیه فردی آگاه به مسائل جامعه نشان میدهند. حتی تجملگرایی در رفتار و کلام چنین افرادی هم دیده میشود.
آنها درباره هویت ایرانی حرف میزنند و فریاد وااسفا به نداشتهها سرمیدهند. برای این کار ناآگاهانه، پُستهایی سیاه با مضمونی ناامیدکننده را از کانالهایی با خطدهیهای زیرکانه کپی میکنند، برای دوستان و اقوام خود میفرستند و میگویند: ایرانی نیستی اگر کپی نکنی! این دسته از افراد کسانی هستند که تجملگرایی را در بُعد رفتاری برگزیدهاند. خود را فهیم و آگاه نشان میدهند و در پس همه اینها نیاز شدید به خوب دیده شدن و برتر بودن آنها را عذاب میدهد. حتی در بسیاری از بیلبوردها میتوان رد پای درونمایه مشترکی را دید و آن تشویق به «برتر بودن» و «خاص بودن» است.
نیاز به تجمل در هر بُعدی از ماشین و خانه گرفته تا خوراکی و طرز فکر، آدم را تبدیل به بردهای شیک کرده است. رقابت در تجمل گرایی آنقدر بالا گرفته که دیگر درباره سادگی زندگی نمیتوان فکر کرد.
ایستادن در صف انتظار فلان کافه و فلان رستوران لوکس، اصلا مردم را ناراحت نمیکند. آنها ابدا از این که باید پول بدهند و تحقیر هم بشوند احساس ناراحتی نمیکنند، برای آنها تصاحب یک میز خالی در گرانترین کافه شلوغ شهر، به معنای فتح قله است.
اگر لحظهای از سرعت این زندگی عجیب دست بکشیم، میبینیم چقدر آرزوهای انسانی در حد عبور از ترافیک یا طرح ترافیک، پیدا کردن جا برای نشستن در رستوران، خرید جنس خارجی از فروشگاههای اینترنتی و … کوچک شده است. در چنین شرایطی آنقدر آرزو کوچک میشود که در جایی گم میشود. آدمی میماند و توهم «من» بودن.
سادگی درخت، گل، بوی میوههای تابستانی، شربت خاکشیر و گلاب، شربت بهارنارنج، حصیر نمزده عصر، صدای بال کفترهای دم ظهر بر فراز خانه، فهمیدن فصلها از یاد میرود. یادمان میرود هنوز اعضای خانواده یا دوستان در کنار ما نشستهاند، زندهاند، وجود دارند، اما ما در صفحههای بیپایان موبایل محو شدهایم. توتها بر زمین میریزند، تمام میشوند و ما هنوز شیرینی درخت توت را در اردیبهشت درک نکردهایم.
اگر لحظهای انسان، خود را خالی و هیچ بداند چه میشود؟ اگر خود را بدون ماشین و لباس و عنوان نگاه کند چه چیزی را از دست می دهد؟ چرا ترس لحظهای دست از سر آدمی برنمیدارد؟ کسی که میتواند خودش، افکارش و زندگیاش را اداره کند بیشتر از این از چه میترسد؟ چرا بودن در لحظه، آنقدر برایمان جذاب نیست که شخم زدن گذشته و ترس از آینده ما را به سمت خود میکشاند؟ به قول اکهارت تول: ذهن آدمی میتواند انسان را تبدیل به برده خویش کند یا میتواند دروازه ورود به آگاهی ناب هستی باشد.