9

خودم را جای دخترک غزه‌ای می‌گذارم

  • کد خبر : 62105
  • ۲۳ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۶
خودم را جای دخترک غزه‌ای می‌گذارم
کاش بادها حافظه داشتند و این فریادهای ما در کنار شماییم را به دست اهالی غزه می‌رساندند؛ کاش می‌دانستند که همه ما متحدیم برای با هم بودن و در کنار هم بودن.

آژانس خبری تبریزمن: دارم خودم را جای آن کودکی که کلیپ‌اش در فضای مجازی وایرال شده است، می‌گذارم، همان کودکی که کنار بابا ایستاده و پدر دارد بهش یاد می‌دهد وقتی صدای خمپاره شنید، چطور بلند بلند بخندد! بابا دارد هر بار که صدای انفجار ناشی از حملات هوایی می‌آید به دخترش می‌گوید: خنده‌دار نیست بابا جان؟ وَ دُردانه‌اش هم بلند بلند می‌خندد.

دارم خودم را جای آن عکاس خبری می‌گذارم که تنها سلاح‌اش همان دوربین کانن ۷۰_۲۰۰‌اش است که رفیق شفیق‌اش هم محسوب می‌شود؛ آخر باید با عکاس‌های خبری همکار باشید و زندگی کنید تا بدانید دوربین‌شان را چقدر دوست دارند و حتی در آخرین لحظه از زندگی‌شان هم بند دوربین دور گردن‌شان و خود دوربین روی سینه‌شان می‌ماند.

دارم خودم را جای آن نوعروسی می‌گذارم که از ۹ ماه پیش، دانه دانه برای کودکش لباس و جوراب خریده، کلاه و هد برای لباس‌های نی‌نی‌اش سِت کرده؛ ساعت‌ها، عاشقانه با نوزادش حرف زده است، با هر تکان بچه درد کشیده اما لذت برده است ولی  یک روز خمپاره‌ای راهش را گم کرد و آمد؛ خورد به جان نحیف کودک‌اش. دارم به تک به تک مادران آن ۵۰۰ کودک کشته شده در همین چند روز پیش فکر می‌کنم!

دارم خودم را جای آن پدری می‌گذارم که کنار پسرش روی تخت اورژانس خوابیده‌ و با همان سر و کله زخمی و در خون غلطیده، سرش را بلند می‌کند و پیشانی پسرش را می‌بوسد و به پسرش قوت قلب می‌دهد: نترس بابا، من سالم هستم!

دارم خودم را جای آن آن مادری که وسط حیاط بیمارستان دارد فریاد می‌زند می‌گذارم که از جان می‌گوید: ظلم بسه دنیا، ما فقریم،قسم می‌خورم بچه‌هایم از گرسنگی در بغلم جان دادند.

دارم خودم را جای آن مرد جوان نشسته بر خرابه‌های خانه‌اش می‌گذارم که دست‌هایش را زیر چانه گذاشته و خیره به یک گوشه مانده است!

من اینجا، وسط همهمه فریادهای “تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد” در تبریز دارم خودم را جای هزاران قصه دیگر در آن سوی کرانه باختری می‌گذارم! اما تَهِ تَهِ دلم مطمئن هستم که درواقع جای هیچ‌کدام از آنها نیستم و نه سقف بالای سرم قرار است ویرانه شود و نه قرار است کسی از عزیزانم را غرق در خون ببینم.

آخ؛ ۷۰ سال است که وجدان‌ها برای این مردم بسته شده است؛ ۷۰ سال است که صدای بمباران و خمپاره و کشتن کودکان آنها را به یک عادت تبدیل کرده‌اند!

پا تند می‌کنم تا بروم و مثل راهپیمایی‌های گذشته، رکوردرم را بگیرم جلوی مردم و بگویم چرا آمدید و پیام‌تان برای مردم فلسطین چیست؟ خُب معلوم است همه‌شان خواهند گفت، جگرمان دارد می‌سوزد؛ دل‌مان با آن مادران و کودکان است، مگر چقدر اندوه غم می‌تواند از زمین و زمان ببارد؟ یک سال؟ دو سال؟ ۱۰ سال؟ ۲۰ سال؟ چند سال؟ مگر چقدر عمر داریم که هر روزش در جوار بمب و خمپاره بگذرد؟ انسان هم حدی دارد؛ یکهو فرو می‌ریزد! می‌گوید بس است دیگر! تا کِی؟

وَ دوباره غرق می‌شوم در انبوه جمعیت تبریزی‌ها که یک صدا فریاد می‌زنند “مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صهیونیست” “اسرائیل نابود باید گردد”.

روح‌ام را رها می‌کنم سمت غزه؛ یعنی همین الآن دارند چه کار می‌کنند؟ بچه‌ها به صدایی بمبی از ترس می‌خندند؟ می‌روم به سمت زنانی که از میان خون و دود و گلوله و باروت پنهانی از خرابه‌ای به خرابه دیگر پناه می‌برند! همه‌شان می‌خواهند زنده بمانند در این جنگ نابرابر.

من در این فریادهای برادارن و خواهران تُرک زبان تبریزی مچاله شده‌ام در گوشه‌ای و جز دل را به غزه سپردن کاری از دستم بر نمی‌آید! سرگردان در زیر پرچم فلسطین ایستاده و برای مردم‌اش می‌نویسم؛ دم می‌زنم در این باد سرگردان تبریزی تا برود سمت غزه و بگوید: من سینه شرحه شرحه  همه دخترانی هستم که کتاب‌های خونی‌شان را بغل کردند و زیر خمپاره و ظلم نوشتن کلمه آزادی را یاد گرفتند! کاش باد حافظه داشته باشد و این فریادها را به آنجا برساند.

کاش این باد سرگردان تبریز برود به اسرائیل هم و دَرِ گوش‌شان بگوید ای کسانی که می‌زنید و می‌کشید: چطور دل‌تان می‌آید؟ چطور می‌کشید؟

مراسم تمام شد، همه‌مان آمدیم سمت خانه‌های امن و امان‌مان! نشسته‌ام گوشه‌ای از اتاقم و این نوشته‌ها را پیاده می‌کنم؛ بوی چای هِل همه اتاقم را فرا گرفته است، خش خش برگ‌های پائیزی روح و جان تازه می‌کند و من دارم از قصه دخترکی که فشنگ‌های خالی رو برای خودش گردنبد کرده و دلش می‌خواهد تا معلم شود می‌نوسیم، از جوانی که هنوز طعم عشق را نچشیده و برای وطن در خون غرق شده می‌نویسم و من از ضعف خود می‌نویسم که زیر سقف همین آسمان کودکانی دارند قتل و عام می‌شوند و من کاری از دستم برنمی‌آید!

دارم از همین ثانیه‌ای که هر کدام‌مان مشغولی کاری هستیم، یکی فرمان حمله موشکی می‌دهد، کودکی می‌میرد و مادری می‌گرید.

لینک کوتاه : http://tabrizeman.ir/?p=62105

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 1انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.